ویاناویانا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

ویانا جوجوی زندگی ما

معرفی روژینا جون

سلام جوجوی نازنازی خوبی کوچول موچول امروز میخام روژیناجون رو بهت معرفی کنم هرچند که وقتی به دنیا اومدی میدونم خیلی خیلی زود باهاش آشنا میشی و دوستش خواهی داشت ولی خوب تا حالا دوبار برات نظر گذاشته و ابراز محبت کرده راستی برای عید هم وقتی همراه باباعلی و مامان پیوندش اومده بودن خونه ما برات یه ست لباس نوزادی خیلی خیلی خوشگل  کادو آوردن پیوندجون که از حالا میگه باید عمه پیوند صداش کنی ولی روژیناجون هنوز تصمیمش رو نگرفته که چی صداش کنی دفعه آخر که میگفت دختر دایی صداش کنی به هرحال روژیناجون به اندازه کافی وقت داره تا تصمیمش رو بگیره روژیناجون یه دختر ناز و قشنگه که ما قبل از به دنیا اومدنش با مامان و باباش  وقتی که من و بابا س...
29 آذر 1391

اولین پیک نیک ویانا

ویانای گلم هفته قبل شنبه صبح اول برنامه داشتیم بریم خرید ولی با بابا سامان تصمیم گرفتیم سه نفری  بریم کنا دریا و بعد ناها برای اولین بار سه نفری رفتیم رستوران و ناهار خوردیم خیلی خوش گذشت جمعه هم ماسوله دعوت شدیم با دوستامون تا غروب اونجا بودیم ، خلاصه اینکه در هفته گذشته هم دریا رفتی و هم کوه                  (این هم عکسی در طبیعت) اینجا هم توی باغ از سمت راست نیکا جون ، هیرادجون و شایان وروجک و اونی هم که از همه کوچول موچول تره ویانای من     ...
29 آذر 1391

22 آبان چله ویانای ناز

سلام عروسک خوشگلم چله هم به سلامتی گذشت امروز برای چکاپ با بابا خسرو دکتر متخصص بردمت وزنت 4 کیلو و قدت 50 سانتیمتر شده بود و خودت هم سلامت سلامت بودی خدارو هزاران بار شکر این مرحله هم گذشت البته من هروز میرم روی ترازو و بعد با تو دوتایی میریم رو ترازو اونوقت من وزن دوتایی مون رو از خودم کم میکنم و امروز هم خودم وزنت کرده بودم   قربونت برم الهی روز به روز داری بزرگتر و زیبا تر میشی و کمی هم شیطون تر موقع خوابیدن و شیر خوردن هزارو یکجور از خودت ادا و اطوار در می آوری که من عاشق همه آنها هستم و حاضرم ساعت ها بشینم و تو را نگاه کنم البته راستش را بخواهی زود دوربین را بر میدارم و لحظه به لحظه  ازت عکس میگیرم چون می دونم...
29 آذر 1391

ژست ها ی آنتیک ویانا خانم

          جوجوی نازم ویانای لوس روز 24 مهر نافت به سلامتی افتاد البته یکی دو روز کمی خون میومد که من و بابا سامان نگران شدیم و دکتر بردیمت که گفتن خدارو شکر چیزی نیست و با یه بانداژ کوچیک بعد از چند روز خوب میشه و همینطور هم شد وقتی که ویانا گرسنه میشه مثل جوجه گنجشک ها دهنش باز میشه الهی قربونت بشم خواب عمیق ویانا عروسکی با عروسکی که باباسامان برات خریده وقتی که میذارم رو شکمت بخوابی عزیز دلم اصلا خوشت نمیاد  و اولش شروع میکنی به کله زدن و بلند شدن و اگر خسته شدی می خوابی وقتی که جوجوی لوس ما به زور خودش رو به خواب میزنه ...
29 آذر 1391

ویانای گلم یک ماه زیبا گذشت

       عروسک قشنگم ویانای گلم تبریک میگم امروز تولد یک ماهگیته  یک ماه از اومدنت پیش ما گذشت یک ماه زیبا گذشت از زمانی که اومدی از تو همون بیمارستان یه دنیا شادی باهات اومد بیا با هم دیگه این ماه رو مرور کنیم : از همون بیمارستان وقتی از اتاق عمل اومدی بابا خسرو ،مامان ماهرخ عمو پیمان مامان نیر خاله اکرم خاله سیمین خاله ساغر و مهدی جان و حتی یکی از دوست ها و همکارهای خوب مامان آنی مرجان  جون منتظر ورودت بودن و با شادی ازت استقبال کردن وقتی که از فرداش خونه اومدیم همینطور برای دیدنت می اومدن عزیزانی هم که از شهر ما دور بودن برامون زنگ میزدن و اومدنت رو تبریک میگفتن   خاله سیمین هم خی...
29 آذر 1391

آخرین روز شهریورماه

سلام جوجو دخمله ناز سلام پرنسس کوچولوی ما امروز جمعه 31 شهریور ماه 1391 هستش و من و جوجو فردا قدم در ماه مهر میگذاریم و خدا رو شکر حدود 8ماه رو به سلامتی گذروندیم و من و بابا سامان باید کم کم منتظر به دنیا اومدن پرنسس زیبای خودمون  باشیم  دیروز 5شنبه کمد و تخت جوجوی منو آوردن و من و باباسامان با کلی ذوق اونها رو چیدیم و تمییز کردیم البته چند تیکه کوچکش مونده که تا چند روز دیگه حاضر میشه تا جوجوی من راحت و ناز توی اتاق و روی  تخت خوشگلش بخوابه   و امروز صبح هم ما به فروشگاه بزرگ فردوسی رفتیم و یک لوستر سقفی و دیواری ناز ولوس برای اتاقت  خریدیم و تا قبل از ناهار بابا سامان اونها رو برات وصل کرد...
29 آذر 1391

چند تا عکس از ویانای عروسکی

این عکس همون جوجوی ناز مامان آنی  که منتظرش بودم جوجوی کوچولوی من میدونی چقدر داری خوردنی میشی من و بابا سامان می خواهیم تورو درسته بخوریم              این هم عکسی از پاهای عروسکی ویانای مامان آنی که حتی جوراب نوزادی براش بزرگ بود و من براش  جوراب عروسکی خریدم تا اندازه پاهای کوچولوش بشه  عاشقتم جوجو  ...
29 آذر 1391

9 مهر سالگرد عقد مامان و بابا

سلام جوجو ی ملوسم   عروسکم    شاپرکم  فرشته زیبام امروز 9مهر 1391 سالگرد عقد من و بابا سامان هستش ما سال 80تو یک چنین روزی سر سفره عقد نشستیم و نمی دونی چه سیلی داشت میومد تمام خیابونها رو آب گرفته بود البته همیشه میگن بارون  برکته و اما امسال..... اما امسال خدا به ما یه هدیه پر برکت داده یه فرشته از فرشته های آسمونی که تا چند روز دیگه خونمون  رو پر از عطر گل میکنه              خداجون برای این هدیه آسمونی زیبای امسال یه عالمه سپاس   ...
29 آذر 1391

اولین روز مهر

                                                          شروع فصل زیبای پاییز و ماه مهر بر همه  به خصوص بر نی نی های گل مبارک فصل باد و برگ ،فصل رنگ رنگ....                 فصل مشق و مشق عشق، عشق انار....                              فصل بازباران با ترانه، فصل شیدایی ،مهر و مهرگان .....                 &nbs...
29 آذر 1391

خرید سیسمونی برای جوجو دخمله

سلام جوجوی قشنگه من دخمل کوچول موچول حدود یک ماه میشه که من و بابا سامان مشغول خرید سیسمونی برای عروسک کوچولومون هستیم  در واقع کار هرشب ما  بعد از اینکه باباسامان از سر کار اومدشده رفتن به فروشگاه های سیسمونی و انتخاب وسیله های کوچولو و خوشگل مورد نیاز تو که البته کار خیلی شیرینیه و دیگه تقریبا تمام فروشنده ها مارو حسابی میشناسن چون بابا سامان سعی میکنه همه چی رو با من با وسواس و دقت انتخاب کنه  هماز لحاظ قشنگی و هم از نظر کیفیت خلاصه اینکه ما هر شب یه چیزی میخریم و میاریم میذاریم تو اتاقت این هم عکس اتاق  جوجوی عزیز ماست  قبل از چیدمان و آوردن تخت و کمدش این هم عکس چند تا از استیکرهایی که مامان آن...
29 آذر 1391